آلبر کامو: اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی (نیز) اعتراض کنم.



نوستالژی -۱


تصویرش را که می‌‌بینم، خاطرات جان می‌‌گیرند. کشیده می‌‌شوم به سالهای دور، خیلی‌ دور. ۵۸ بود شاید.  پسر جوان "میر اسدالله" در حادثه‌ای جان باخته بود و ما جمعی از آشنایان و دوستان برادر بزرگتر عازم د‌ه محل سکونتشان شده بودیم برای ابراز همدردی و تسلای خاطری. بیست سی‌ نفری می‌‌شدیم، همه جوان، همه عاشق، سرهایی گرم و دلهایی پرشور. حدود ظهر به د‌ه رسیدیم. ماه روز ه  بود. پیش از رفتن یکی‌  یادآوری کرد که "...حواسمان باشد به باورها و سنت‌های مردم که محیط د‌ه تنگ است و بسته و چشمها و گوشها تیز و کنجکاو و ما برای ساعتی انجاییم اما آنها که به دیدارشان می‌‌رویم همه کار و زندگیشان آنجاست. مبادا تاوان خطای ما را دیگران ناچار به پرداخت شوند،  احترام به عادت‌های مردم حتی اگر آنها را نمی‌‌پذیریم نشان از رشد و خرد انسانیست..."

وارد که می‌‌شویم، وقتی‌ میر اسدالله چشمش به جوانهایی می‌‌افتد که یکی پس از دیگری داخل  می‌‌شوند، داغش تازه می‌‌شود، گریه را سر می‌‌دهد، چند تایی را که می‌‌شناسد بغل می‌‌کند، با دیگران دست می‌‌دهد. یک لحظه نگاهش می‌‌کنم و در عمق چشمهای خیسش چیزی می‌‌بینم، برقی از احساسی‌ که می‌‌گوید با وجود مصیبت و دردی که دارد اما شادمان است از اینکه این همه از شهر به دیدارش آماده اند ،نشانی‌ از قدردانی نیز.

داخل اتاق به‌‌ دور می‌‌نشینیم، کسی‌ می‌‌گوید فاتحه ای  بخوانیم، تعدادی زمزمه می‌‌کنند، بعضی‌‌ها فقط لبهایشان تکان می‌‌خورد، دیگران با نگاهشان به‌‌ جایی خیره شده‌اند.  خدا بیامرزی که می‌‌گوییم، میر اسدالله بلند می‌‌شود، دستهایش را روی سینه می‌‌گذارد و تشکر می‌‌کند. بعد چایی و خرما می‌‌آورند، تقریبا همه از برداشتن امتناع می‌‌کنند بجز دو سه نفری. باز نگاهم می‌‌رود به سمت میر اسدالله ، این بار چهره ش پرسان است و کنجکاو، برای لحظه‌ای به فکر فرو می‌‌رود، به چه می‌‌اندیشد؟ شاید با خود می‌‌گوید  بیشتر این جوانها نه‌ روز ه اند و نه‌ اعتقادی به آن دارند، اگر چایی و خرما بر نمی دارند نه برای تظاهر که حتما به خاطر احترام به باوری است که دیگران دارند، بعد برای لحظه‌ای لبخندی کوتاه کنار لبش نقش می‌‌بندد. آیا به همین‌ها می‌‌اندیشید؟ و آن لبخند، نوعی رضایت بود از برخورد و حرکتی که از آن جوانها می‌‌ دید؟ اگر چنین است  که فقط مرد کار و زحمت نیست، مرد اندیشه و استدلال هم باید باشد، از آن معدود انسانهائی که آمیزش کار و فکر برایشان سعادت می‌‌آورد و آرامش درونی، خاطری آسوده.

بیش از سی‌ سال از آن روز می‌‌گذرد، حالا میر اسدالله هم نقاب در خاک کشیده است.اما وقتی‌ یک عکس به خاطره‌ها جان می‌‌دهد و تو را به گذشته‌ها می‌‌راند، حسرت دورانی را می‌‌خوری که سپری شده، قابل دسترسی نیست، تکرار نخواهد شد، اما همینکه بوده‌ای و تجربه کرده ای، هر چند کم و اندک و با همه نتایج بسیار تلخ آن، یعنی زندگی‌ کرده ای.

از: عبدوس


۱ نظر:

  1. سلام. چه زیبا! و چرا حسرت؟ حالا هم می توانیم زندگی کنیم، هر چند از نوع دیگرش؛ همین خاطره نوعی دیگر از زندگی کردن است.

    پاسخحذف