آلبر کامو: اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی (نیز) اعتراض کنم.



نوستالژی -۲

از: عبدوس

به بالای قله که رسیدیم، نفسی راحت کشیدم، کمی‌ احساس سبکی کردم. نه‌ به این جهت که دشوارترین و نفس گیرترین مسیر راه را پیموده بودیم، بیشتر بدان علت که همه سالم و بدون حادثه‌ای به بالا رسیده بودیم.

ما یک عده جوان و نوجوان بودیم که بدون برنامه و نقشه‌ای معین، فقط برای اینکه با هم باشیم و روز تعطیل را بگذرانیم به سمت کوه روان شده بودیم. وقتی‌ این قرار را روز قبل با بچه‌های محل گذاشتیم، یک نفر همان ابتدا گفت که بیدار شدن صبح زود برایش دشوار است و نمی‌‌ آید، شوخی‌ و کنایه دیگران تغییری در تصمیمش نداشت، روحیه خود را می‌‌شناخت.  بقیه اما  پذیریفتند،  تعدادی با شوق، بعضی‌‌ها با اکراه.

صبح اما، پیش از طلوع آفتاب، موقع جمع شدن  معلوم شد که چند نفری بار اول‌شان است که می‌‌خواهند کوه رفتن را تجربه کنند. اما این در آن لحظه شاید همه مشکل نبود وقتی‌ که دو نفر با دمپایی آمده بودند و یک نفر با زیر شلواری و آنکه باید نان می‌‌آورد مسولیتش را فراموش کرده بود و کسی‌ که قرار بود پنیر تهیه کند به جای آن پول آورده بود. یک نفر هم نیامده بود، اتفاقا همان کسی‌ که می‌‌باید دو نفر دیگر را هم بیدار می‌‌کرد.

به آن دو نفری که با دمپایی آمده بودند گفته شد که بالا رفتن از کوه و پیمودن مسیری طولانی بدون کفش مناسب کار دشواری خواهد بود، بهتر است از آمدن منصرف شوند. یکی‌‌شان بدون هیچ چون و چرایی پذیرفت، انگار منتظر چنین حرفی‌ بود. برگشت به سمت بستر گرم. شاید هم با دمپایی آمده باد تا دیگران عذرش را به خواهند. آن دیگری اما نپذیرفت، گفت که حتی اگر شده با پای لخت و بدون کفش هم باید بیاید، گفت که مادرش کفشهایش را قایم کرده و گفته اجازه نمی دهد کفشهایی را که برای رفتن به مدرسه خرید شده با رفتن به کوه نفله کند. می‌‌ ماند که چگونه مشکل نان و پنیر را حل کنیم، قطعاً هیچ بقالی آن ساعت صبح باز نبود و اینکه بخواهیم راه خود ررا دور کنیم برای پیدا کردن نانوائی باز، نیز فکر درستی‌ نبود، چاره آن شد که کسی‌ که خانه‌اش همان نزدیکی‌ بود، بر گردد و تا حد امکان چیزی برای صبحانه با خود بیاورد. اما از آنکه خواب مانده بود خبری نشد و کسی‌ هم تمایلی به انتظار بیش از آن  نداشت،  پس راه افتادیم.

به دامنه کوه که رسیدیم، وقتی‌ شیب تند آن شروع شد، غرولند چند نفر بالا رفت، تعدادی جا می‌‌ماندند، بعضی‌‌ها نفسشان گرفته بود و آنها که کمی‌ ورزیده تر بودند و یا مسیر را قبلاً آماده بودند، ناچار می‌‌شدند از سرعت خود بکاهند و یا لختی توقف کنند تا دیگران برسند.

به جداره سنگی‌ و تیره رنگ کوه که رسیدیم، خورشید دمیده بود. حالا همه مسیری که تا آن لحظه پیموده بودیم، تپه‌های خاکستری رنگ، بادام زار و کوچه باغها زیر نور آفتاب و نگاه ما بود.
برای رسیدن به قله باید از تنگه‌ای سنگی‌، بسیار باریک و تقریبا عمودی که بر جداره کوه وجود داشت بالا می‌‌رفتیم. تعدادی که بار اول‌شان بود کوهنوردی را تجربه می‌‌کردند وقتی‌ چشمشان به آن تنگه باریک که بیشتر شبیه نردبانی بلند و دراز بود افتاد، جا خوردند. یکیشان نگاهی‌ به مسیری که باید پیموده می‌‌شد کرد و گفت که بالا نمی‌‌ آید، همانجا می‌‌  ماند تا بر گردیم، و وقتی‌ شنید که از آن مسیر بر نمی‌‌گردیم، سرش را پایین گرفت و بر گشت به سمت شهر بی‌ هیچ کلامی‌.

ارتفاع رنگ از چهره دو سه نفر دیگر پرانده بود، ترس و دلهره را در چشم‌هایشان می‌‌شد دید، بر زبان نمی آورد‌ند اما معلوم بود که در جرات‌شان کمی‌ خلل وارد شده است.هر  کدام اما به دلیلی‌ قصد ادامه راه را داشتند. تعدادی دیگر برای رسیدن به قله عجول بودند، گامهای خود را نامطمن بر می‌‌داشتند، هنوز جای پا را محکم نکرده، قدمی‌ دیگر می‌‌کشیدند، سنگ‌های ریز و درشتی که از زیر پا‌هایشان رها می‌‌شد، خطری برای بقیه گروه بود.

با همه نگرانی‌ها و ترس از اتفاقی‌ ناگوار به بالا رسیدیم. باد می‌‌ وزید و همه شهر را مقابل نگاهمان داشتیم. دود کوره کارخانه‌ای در آن دور دست، گلدسته‌های مسجد بزرگ شهر در روبرو و بند آبی بر کناره دشت پهناور و وسیعی که به سمت جنوب گستره بود.

بعد سرازیر شدیم از تنگه میان دو قله پوشیده از سنگ هایی کوچک و بزرگ به رنگهای قهوه‌ای و لاجوردی. یک لغزش می‌‌توانست حادثه‌ای را به دنبال داشته باشد. چند نفر زمین می‌‌خورند، بلند می‌‌شوند خود را تکانی می‌‌دهند و راه را پی‌ می‌‌گیرند.

آن پایین به چشمه که می‌‌رسیم، در چشم به هم زدنی‌ بساط چأی و صبحانه به راه می‌‌شود. بعد از آن عرق ریزان و مشقت بالا آمدن از کوه، صفایی دارد نان و پنیر با پونه کنار چشمه که عطر آن همه جا را گرفته است و هنوز پس از این همه سال می‌‌توانی‌ احساس کنی‌ طعم خوش و گوارای آب چشمه را و نیز مزه نان تازه و پنیر و پونه را زیر دندان‌ها در آن صبح تمیز و زیبای  بهاری.

سستی بعد از میل کمی‌ قوت، خوش است. همه سبکبال شده اند و زمان به خنده و شوخی‌ می‌‌گذرد. عجله‌ای برای باز گشت نیست، از روز خیلی‌ مانده و دم را غنیمت است

همه روز اما نمی توانستم جدا شوم از رنگ پریده و ارتعاش دستان آن همراهی که دچار وحشت شده بود از ارتفاع، و واهمه نیز داشت از بیان ترس خود مبادا که مورد تمسخر دیگران واقع شود. فکر کردم کسی‌ و کسانی پیشنهادی می‌‌دهند برای کاری و یا حرکتی، و دیگرانی نیز همراه می‌‌شوند. اما آن کسان و یا دیگران تا چه اندازه شناخت دارند به راه، به توانایی‌ها و ظرفیت‌ها یشان و به مخاطرات.

بعدها دیدم بسیار کم اند آنهایی که خود را می‌‌شناسند، آگاهی‌ دارند بر ضعف‌ها و توان مندی هایشان، و از چنان اعتماد به نفسی‌ بر خوردارند که ترس و واهمه‌ای ندارند از بیان آنچه که می‌‌توانند و یا نمی توانند. بسیاری از آدمها اما مطیع جمعند، اسیر جو، زندانی فضا و محیط. و این گونه است که بسیاری اوقات هزینه‌ای گزاف پرداخت میشود برای تجربه هائی که تجربه شده است.

۱ نظر: