آلبر کامو: اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی (نیز) اعتراض کنم.



بدون شرح

بدون شرح

فرستنده: راد، دیماه ١٣٨٩
حق و قانون
نفس کشیدن حق انسان است و بدون آن، ادامه زندگی میسر نیست. اما انسان می تواند تصمیم به‌گیرد نفس نکشد. دست آورد این تصمیم چیزی جز مرگ خواسته نیست. راه رفتن حق انسان است، حقی که لازمه ی آن "جائی" است برای راه رفتن. انسان می‌تواند تصمیم بگیرد در جای مشخصی، مثلا در یک خیابان، راه نرود. یا این که دیگری این راه رفتن را محدود کند. مثل راه نرفتن روی زمینی در مالکیت فرد دیگر و بدون اجازه. در این مثال حق راه رفتن توسط "حقی دیگر"، مثلا "حق مالکیت" محدود گشته است. اگر حق راه رفتن را "حق اول" بنامیم "حق دوم" یعنی حق مالکیت نه توسط فرد انسان بلکه در یک سیستم حقوقی[۱] بنام قانون تعیین می‌گردد.
انسان موجودی است اجتماعی. این حق اولیه انسان است که در اجتماع ادامه زندگی دهد. یک ژاپنی حق دارد در هرکجا که می‌خواهد زندگی کند اما قوانین (حق دوم) کشورهای دیگر این حق اولیه فرد ژاپنی را محدود کرده ومانع اجرای آن می‌شوند. این قوانین کشورهای دیگر هستند که تعیین کننده‌ی شرایط اقامت ژاپنی ما می‌باشند.


انسان چشم دارد که ببیند، گوش دارد که بشنود. گفتن این بدیهیات شاید بچه‌گانه به نظر برسند اما همین بدیهیات پایه فلسفی آزادی انسان هستند. آزادی انسان در دیدن، شنیدن، فکر کردن، گفتن و انجام دادن کاری که او می‌خواهد حوق اولیه انسان است. قوانین تنها قادرند این آزادی را محدود کنند. برای از بین بردن آزادی باید خود انسان را ازبین برد. چرا که که پایه هستی انسان آزادی است.

چه کسی یا کدام نیروئی قادر است آزادی انسان را محدود کند:
- خود انسان
- آداب و رسوم
- قانون
- زورمندان

در دو مورد آخر باز این خود انسان است که تصمیم می گیرد به قانون تمکین ‌کند یا نه. این خود انسان است که تسلیم محدودیت های زورمندان می‌شود یا نه. در عمل اکثریت مردم تسلیم قانون و یا زورمندان می‌شوند. چرا که بهائی که برای آزادی باید  پرداخت بیشتر از بهای تسلیم شدن است. فراموش نکنیم که فکر کردن و انتخاب (گاهی آن را مصلحت می‌نامند) چیزی جز استفاده از آزادی نیست. به سخن دیگر محدودیت، اساس آزادی انسان را نمی‌‌تواند مخدوش کند. آزادی انسان جز جدا نشدنی هستی اوست. چرا که انسان اندیشمند است.

قانون پیمانی اجتماعی است برای روابط بین خود انسان ها و رابطه آن‌ها با طبیعت. این پیمان اجتماعی توسط انتخاب آزادانه‌ی انسان ها تعیین می‌گردد. در یک جامعه‌ی انتخاباتی (دموکراتیک) مردم نمایندگان‌شان را آزادانه انتخاب کرده و این نمایندگان قوانین اداره‌ی جامعه را می‌‌سازند. مدیریت جامعه بعهده‌ی دولتی واگزار می‌شود که یا با رای مستقیم مردم انتخاب شده باشد و یا نمایندگان منتخب مردم آن را شکل دهند. در این سیستم فرضی دولت چیزی نیست جز کارمند اداره‌ی جامعه بر اساس قوانین ساخته شده توسط نماینگان مردم. در این جامعه‌ی فرضی تنها یک قوه وجود دارد و آن قوه ی "حاکمیت قانون" است. انسان برای ادامه‌ی زندگی، آزادانه قوانینی را می‌سازد که خود این قوانین آزادی‌اش را محدود می‌کنند. اما در مقابل از دست دادن برخی آزادی‌های اولیه، از راه همین قوانین به رشد وگسترش شعور انسانی کمک کرده و جامعه را مرفه تر کرده و بیشتر از پیش تعالی می‌بخشد.

هرچه قوانین ساخته شده توسط انسان‌ها بیشتر گسترش یابد، نفوذ آداب و روسوم کمتر می‌شود. فایده جهانی شدن تنها در کم شدن فقر و بدبختی در جامعه جهانی نیست بلکه انسان ها را نیز به یکدیگر نزدیکتر کرده است.
زورمندان نمایندگان غیر انتخابی گروه هائی هستند که پایه قدرت‌شان نه آزادی مردم در تعیین سرنوشت خویش بلکه در پول، اسلحه، زندان، شکنجه، کشتار، ترس و ترورمی‌باشد.                                                                              
البرز، آذز ۸۹

[۱] شوربختان نویسنده ی این نوشته واژه های لازم برای جدا کردن حقوق بمعنای "حق ها" و حقوق (و حقوقی) بمعنای دانش شناخت "حق ها" را ندارد. شاید  خواننده بتواند این کاستی نویسنده را روشن نماید.



عدالت
خود مفهوم عدالت است که نا مفهوم است. آیا عدالت به این معنی است که "حق به حقدار" به رسد؟ یا این که عدالت آن است که بخشی از مالت را به "بی مالان؟ به بخشی؟ و یا این که حکومت سود اش را بین مردم "عادلانه" تقسیم کند؟
در مثال های بالا می بینیم که عدالت به خودی خود موجود نیست. این "حق" است که باید به "حقدار" داده شود. این "مال" "مالدار" است که باید بخشی از آن به "بی مالان" داده شود. این "سود اقتصادی حکومت" است که باید بین مردم تقسیم شود.
اگر فرض کنیم که "حق" را قانون تعیین می کند، شعار "حق باید به حقدار" برسد، چیزی نیست جز در خواست اجرای قانون. ماموری که وظیفه اش اجرای قانون است را نمی توان با انگ "عادل" یا "ظالم" مهر کرد. بلکه او وظیفه شناس ویا سرپیچ از قانون است.
وظیفه ی حکومت اداره جامعه بر اساس قانون است. قانونی که توسط خود جامعه درست شده است، نه توسط فقها و آرمان گرایان از این دست.
بنا براین "سلطنت قانون" هرگز نمی تواند با مفاهیمی چون "عادلانه" و "ظالمانه" محک زده شود. حکومت قانون نمی تواند بر خلاف و یا در غیاب قانون "سود خالص" کشور را سالانه بین مردم تقسیم نماید. این قانون است که در مورد آن تصمیم می گیرد.

آموزش و پرورش رایگان (اگر قانون آن را تعیین کرده باشد) به منظور "عدالت خواهی" نیست و ربطی به (نا)مفهوم عدالت ندارد. جامعه برای گسترش و پیشرفت خود به نیروی تحصیل کرده و آموزش دیده نیاز دارد. این دلیل اقتصادی-اجتماعی آموزش رایگان است نه عدالت و مفاهیمی آرمانی از این دست.

بیمه های اجتماعی و درمانی بخشی جدائی ناپذیر از سیستم  جوامع پیشرفته می باشند. این ها ربطی به خواست حکومت ها و عدالت خواهی و یا ناخواهی آنها ندارند.

قابل درک است که در کشوری مثل ایران که سرنوشت مردم به تصمیم حکومتگران بستگی دارد، مردم و روشنفکران شان از این تصمیم گیرندگان تقاضای "عدالت" داشته باشند. از دادستان به خواهند به خانواده های زندانیان ملاقات دهد. از مامورین امنیتی بخواهند عادل باشند وجنازه فرزندان شان را پس از قتل، به آن ها تحویل دهند. از رهبر بخواهند عادل باشد و "دستور" آزادی زندانیان سیاسی را بدهد. از احمدی نژاد به خواهند عدالت را رعایت کرده و بنزین را لیتری ۵۰ تومان به فروشد. چرا که حکومت قانون و دولت قانونی در ایران وجود ندارد و حکومت گران نماینده خدا و امام زمان اند و تصمیم گیرنده ی جان و مال و بدن مردم نیز می باشند. 
البرز   

نگاهی به گذشته


خاطرات، بخشی از فرهنگ یک کشور است که می تواند مکتوب، شفاهی، عکس یا فیلم باشد. وبلاگ زیر عکس هایی از گذشته دارد. گذشته ای نه چندان دور که با تاریخ امروز کشور پیوندی نزدیک دارد.
بعضی در حسرت بازگشت به گذشته به این عکس ها نگاه  می کنند، بعضی برای تاریخ نگاری و بعضی هم برای مقایسه که چه بودیم و چه هستیم و منظره ای از راه آینده که گریزی از آن نیست در مقابل. 

موسیقی جنوب ایران

خیام خوانی

با موسیقی جنوب ایران کمی حال کنیم.



ارسالی - سید 

نوستالژی -۲

از: عبدوس

به بالای قله که رسیدیم، نفسی راحت کشیدم، کمی‌ احساس سبکی کردم. نه‌ به این جهت که دشوارترین و نفس گیرترین مسیر راه را پیموده بودیم، بیشتر بدان علت که همه سالم و بدون حادثه‌ای به بالا رسیده بودیم.

ما یک عده جوان و نوجوان بودیم که بدون برنامه و نقشه‌ای معین، فقط برای اینکه با هم باشیم و روز تعطیل را بگذرانیم به سمت کوه روان شده بودیم. وقتی‌ این قرار را روز قبل با بچه‌های محل گذاشتیم، یک نفر همان ابتدا گفت که بیدار شدن صبح زود برایش دشوار است و نمی‌‌ آید، شوخی‌ و کنایه دیگران تغییری در تصمیمش نداشت، روحیه خود را می‌‌شناخت.  بقیه اما  پذیریفتند،  تعدادی با شوق، بعضی‌‌ها با اکراه.

صبح اما، پیش از طلوع آفتاب، موقع جمع شدن  معلوم شد که چند نفری بار اول‌شان است که می‌‌خواهند کوه رفتن را تجربه کنند. اما این در آن لحظه شاید همه مشکل نبود وقتی‌ که دو نفر با دمپایی آمده بودند و یک نفر با زیر شلواری و آنکه باید نان می‌‌آورد مسولیتش را فراموش کرده بود و کسی‌ که قرار بود پنیر تهیه کند به جای آن پول آورده بود. یک نفر هم نیامده بود، اتفاقا همان کسی‌ که می‌‌باید دو نفر دیگر را هم بیدار می‌‌کرد.

به آن دو نفری که با دمپایی آمده بودند گفته شد که بالا رفتن از کوه و پیمودن مسیری طولانی بدون کفش مناسب کار دشواری خواهد بود، بهتر است از آمدن منصرف شوند. یکی‌‌شان بدون هیچ چون و چرایی پذیرفت، انگار منتظر چنین حرفی‌ بود. برگشت به سمت بستر گرم. شاید هم با دمپایی آمده باد تا دیگران عذرش را به خواهند. آن دیگری اما نپذیرفت، گفت که حتی اگر شده با پای لخت و بدون کفش هم باید بیاید، گفت که مادرش کفشهایش را قایم کرده و گفته اجازه نمی دهد کفشهایی را که برای رفتن به مدرسه خرید شده با رفتن به کوه نفله کند. می‌‌ ماند که چگونه مشکل نان و پنیر را حل کنیم، قطعاً هیچ بقالی آن ساعت صبح باز نبود و اینکه بخواهیم راه خود ررا دور کنیم برای پیدا کردن نانوائی باز، نیز فکر درستی‌ نبود، چاره آن شد که کسی‌ که خانه‌اش همان نزدیکی‌ بود، بر گردد و تا حد امکان چیزی برای صبحانه با خود بیاورد. اما از آنکه خواب مانده بود خبری نشد و کسی‌ هم تمایلی به انتظار بیش از آن  نداشت،  پس راه افتادیم.

به دامنه کوه که رسیدیم، وقتی‌ شیب تند آن شروع شد، غرولند چند نفر بالا رفت، تعدادی جا می‌‌ماندند، بعضی‌‌ها نفسشان گرفته بود و آنها که کمی‌ ورزیده تر بودند و یا مسیر را قبلاً آماده بودند، ناچار می‌‌شدند از سرعت خود بکاهند و یا لختی توقف کنند تا دیگران برسند.

به جداره سنگی‌ و تیره رنگ کوه که رسیدیم، خورشید دمیده بود. حالا همه مسیری که تا آن لحظه پیموده بودیم، تپه‌های خاکستری رنگ، بادام زار و کوچه باغها زیر نور آفتاب و نگاه ما بود.
برای رسیدن به قله باید از تنگه‌ای سنگی‌، بسیار باریک و تقریبا عمودی که بر جداره کوه وجود داشت بالا می‌‌رفتیم. تعدادی که بار اول‌شان بود کوهنوردی را تجربه می‌‌کردند وقتی‌ چشمشان به آن تنگه باریک که بیشتر شبیه نردبانی بلند و دراز بود افتاد، جا خوردند. یکیشان نگاهی‌ به مسیری که باید پیموده می‌‌شد کرد و گفت که بالا نمی‌‌ آید، همانجا می‌‌  ماند تا بر گردیم، و وقتی‌ شنید که از آن مسیر بر نمی‌‌گردیم، سرش را پایین گرفت و بر گشت به سمت شهر بی‌ هیچ کلامی‌.

ارتفاع رنگ از چهره دو سه نفر دیگر پرانده بود، ترس و دلهره را در چشم‌هایشان می‌‌شد دید، بر زبان نمی آورد‌ند اما معلوم بود که در جرات‌شان کمی‌ خلل وارد شده است.هر  کدام اما به دلیلی‌ قصد ادامه راه را داشتند. تعدادی دیگر برای رسیدن به قله عجول بودند، گامهای خود را نامطمن بر می‌‌داشتند، هنوز جای پا را محکم نکرده، قدمی‌ دیگر می‌‌کشیدند، سنگ‌های ریز و درشتی که از زیر پا‌هایشان رها می‌‌شد، خطری برای بقیه گروه بود.

با همه نگرانی‌ها و ترس از اتفاقی‌ ناگوار به بالا رسیدیم. باد می‌‌ وزید و همه شهر را مقابل نگاهمان داشتیم. دود کوره کارخانه‌ای در آن دور دست، گلدسته‌های مسجد بزرگ شهر در روبرو و بند آبی بر کناره دشت پهناور و وسیعی که به سمت جنوب گستره بود.

بعد سرازیر شدیم از تنگه میان دو قله پوشیده از سنگ هایی کوچک و بزرگ به رنگهای قهوه‌ای و لاجوردی. یک لغزش می‌‌توانست حادثه‌ای را به دنبال داشته باشد. چند نفر زمین می‌‌خورند، بلند می‌‌شوند خود را تکانی می‌‌دهند و راه را پی‌ می‌‌گیرند.

آن پایین به چشمه که می‌‌رسیم، در چشم به هم زدنی‌ بساط چأی و صبحانه به راه می‌‌شود. بعد از آن عرق ریزان و مشقت بالا آمدن از کوه، صفایی دارد نان و پنیر با پونه کنار چشمه که عطر آن همه جا را گرفته است و هنوز پس از این همه سال می‌‌توانی‌ احساس کنی‌ طعم خوش و گوارای آب چشمه را و نیز مزه نان تازه و پنیر و پونه را زیر دندان‌ها در آن صبح تمیز و زیبای  بهاری.

سستی بعد از میل کمی‌ قوت، خوش است. همه سبکبال شده اند و زمان به خنده و شوخی‌ می‌‌گذرد. عجله‌ای برای باز گشت نیست، از روز خیلی‌ مانده و دم را غنیمت است

همه روز اما نمی توانستم جدا شوم از رنگ پریده و ارتعاش دستان آن همراهی که دچار وحشت شده بود از ارتفاع، و واهمه نیز داشت از بیان ترس خود مبادا که مورد تمسخر دیگران واقع شود. فکر کردم کسی‌ و کسانی پیشنهادی می‌‌دهند برای کاری و یا حرکتی، و دیگرانی نیز همراه می‌‌شوند. اما آن کسان و یا دیگران تا چه اندازه شناخت دارند به راه، به توانایی‌ها و ظرفیت‌ها یشان و به مخاطرات.

بعدها دیدم بسیار کم اند آنهایی که خود را می‌‌شناسند، آگاهی‌ دارند بر ضعف‌ها و توان مندی هایشان، و از چنان اعتماد به نفسی‌ بر خوردارند که ترس و واهمه‌ای ندارند از بیان آنچه که می‌‌توانند و یا نمی توانند. بسیاری از آدمها اما مطیع جمعند، اسیر جو، زندانی فضا و محیط. و این گونه است که بسیاری اوقات هزینه‌ای گزاف پرداخت میشود برای تجربه هائی که تجربه شده است.