آلبر کامو: اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی (نیز) اعتراض کنم.



حرف های نازک تر از گل

حرف های نازک تر از گل
  * نادر نادر پور در پاریس زندگی میکرد . شبی در کافه ای مرد سیاه پوستی از نادر  پور یک " نخ " سیگار میخواهد . نادر پور در عالم مستی لوطی گری اش گل میکند و  میخواهد پاکت سیگارش را به او ببخشد . اما مرد سیاه پوست فقط یک دانه  سیگارمیخواهد . از نادر پور اصرار و از طرف انکار . تا اینکه مرد سیاه پوست از  دست نادر پور ذله میشود و با مشت میخواباند زیر چانه نادر پور .  نادر پور را که بیهوش شده بود می برند بیمارستان . از بد حادثه دکتر بیمارستان  هم سیاه پوست بوده است . نادر پور وقتی بهوش میآید خیال میکند همان سیاه پوست  است و دوباره غش میکند ..!ـ
 ** مراعات همسر ...
 همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود  : حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید .  خود حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت : به احترام لاله خانم است ...!
  ** اف-اف
  در تهران قبر ها را چند طبقه میسازند . احمد رضا احمدی به شهرداری پیشنهاد داد برای قبر ها " اف- اف " هم بگذارند تا صاحب مرده قبلا مرده اش را صدا کند و اشتباهی برای مرده دیگری فاتحه نخواند ...!
 *** امام موسی صدر ...
خبرنگاری از جمالزاده پرسید : نظرتان در باره صدر الدین الهی چیست ؟ جمالزاده جواب داد : من با امام موسی صدر آشنایی داشتم . و یک ساعت در باره امام موسی صدر صحبت میکرد ...!
 ****چرا نمیمیرم ؟
  دکتر محمد عاصمی میگفت : رفته بودم سویس دیدن محمد علی جمالزاده . گفتند : یک  هفته است که در بیمارستان است و در اغما ست .  رفتم بیمارستان . پرستار ها گفتند : یک هفته ای است که بیهوش است . گفتم : ایشان بیش از پنجاه سال رفیق گرمابه و گلستان من بوده است ؛ میشود خواهش  کنم بگذارید به دیدنش بروم ؟ آنها هم اجازه دادند . رفتم اتاق جمالزاده . دیدم  بیهوش روی تخت افتاده است . نشستم کنار تخت او و به یاد خاطرات تلخ و شیرین  سالها افتادم . یکباره جمالزاده چشم هایش را باز کرد و نگاهی به من انداخت و  گفت : ممد تویی ؟ من چرا نمی میرم ؟! بعدش هم چشمش را گذاشت روی هم و دیگر هم  تا دم مرگ باز نکرد . جمالزاده هنگام مرگ 107 سال داشت .
*** الواتی ...
حسن توفیق خیلی مواظب سلامتی اش بود . دوستانش میگفتند : حسن دیشب رفته الواتی دو تا چایی پر رنگ خورده !!ـ
*** میرسونمت ...
 یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله داری ؟ شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم . پرویز شاپور گفت : من میرسونمت . شاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟ 
شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم ..!
 *** یه پان یه پان
 محمد علی سپانلو میگفت : یک روز رفته بودم دیدن شاملو . زنگ در را که زدم شامل پرسید کیه ؟ گفتم : سپانلو. گفت : پله ها لق شده . لطفا سه بار یه پان یه پان بیا بالا !
*** شاعر بی پول ...
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند . نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر